من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

صداهای توی سرم آروم و قرارمو میگیرن . صداهایی که میگن این کارو کن اون کارو کن ، این راهو امتحان کن اون راهو  امتحان کن برای نجات خونواده ت، برای نجات خودت . نجات از چی ولی؟ نجات از خودمون؟ 



آدمی ام که کلا  خیلی  خودمو قضاوت میکنم  و خیلی وقتا با مقصر دونستن خودم در مشکلاتم  احساس ارامش میکنم چون  فکر میکنم با این پیش فرض اگه من تغییر کنم مشکل قابل حل میشه  و حس بد تحت سلطه قرار گرفتن رو کمتر دارم . ینی میگم تهش من باید بخاطر خودم یه راهی پیدا میکردم  . ولی  یه جاهایی هم تو خلوت خودم میبینم هیشکیو جز خودم نداشتم . لااقل احساسم همیشه این بوده از خردسالی تا حالا. همیشه در جدال برای اینکه هی چتونه شماها خانواده منین پس چرا آزارم میدین. دلم برای شش سالگیم که معلوم نیس چرا اونقد غمگین بود می سوزه . دلم برای نوجوونیم که معلوم نیس چرا مامانم اونقد اذیتم میکرد می سوزه ‌ . نمیدونم تو اون برحه از زمان چرا طوری رفتار میکرد که انگار داداشام بچه های واقعیش هستن و من بچه ی هووش .  دلم برای خود الانم می سوزه که اگه به بابام بگم از وضعیتی که تو زندگیم درست کردی افسردگی گرفتم  و خیلی وقتا دارو مصرف کردم ، نه تنها تغییری تو تصمیماتش میده بلکه  اندازه یه ارزن  براش مهم نیس .همه ی اینا برای گذشته س و سپری شده  اما الان ... هیشکی براش مهم نیس من این گوشه افتادم ولی همه دوسم دارن ! اینه که آزارم میده، این که دوسم دارن !






لوسین که از پادگان به خونه میاد  روز من شب میشه  . نمیدونم با افسردگی این بچه چه کنم حتی نمیدونم چقدرش افسردگیه  چقدرش  بی مسئولیتی  و لوسی  ولی  ادمی که تا به حال کسی رو  با خودکشی از دست  داده باشه میدونه نمیشه  لوس بازی ها رو جدی نگرفت !  برای من خیلی سخته ، خیلی سخته خیلی سخته. خیلی سخته ببینم با چه دقتی طناب دار گره میزنه . گره حرفه ای  نه معمولی . احتمالا تو پادگان  یاد گرفته . خود من رو یکی باید از این زندگی نجات بده من چطور میتونم کاری کنم . من تحمل ندارم . شاید باورش سخت باشه ولی یک لحظه آرزو کردم برم به چند سال بعد لوسین هر کاری قراره کرده باشه و ما به حادثه عادت کرده باشیم . تا این حد خسته و تسلیمم. کاش راهی بود همگی از این جهنم خلاص بشیم و هیچکس نباشه سوگوارمون بشه 


خیلی  داره به جوونیم سخت میگذره .



یک قدم دیگر  در راستای"  ول کردن " زندگی برداشتم . قبلاها  فکر میکردم کیفیت هر چیزی مهم است. هر ساشه نسکافه می بایست با نهایتا یک  فنجان کوچک آب جوش و کمی شیر خشک اضافه آماده  میشد ولی  امروز حتی کمیت هم مهم نبود. طول کشیدن مهم بود. بیشتر طول کشیدن . یک ساشه نسکافه بی مزه ی ایرانی در بزرگترین لیوان آشپزخانه .خیلی ساده  دل گرفته و  تنها بودم.

امشب هر کار میکنم بغضم نمیخوابه. هی میخوام الکی بخندم الکی یه اهنگ پلی کنم همونجا لرزش لبامو حس میکنم. کاش یه کشور " عادی" داشتم. 

یک نقطه بی خیالی در زندگی من وجود داشت و اون تماشای ییلیدیز در اینستگرام بود  . هر چند سطحی . ولی اونم تموم شد . وقتی لوسین میاد مهری هی دنبال سرم میکنه که لوسین رفت بالا پشت بوم  ، برو باهاش حرف بزن سیگار نکشه بگو بابا میاد بالا میبینه سکته میکنه . آرامش ندارم . با این ادم هم اصلا نمیشه حرف زد ارتباط برقرار کرد فقط زبون قهر و بی محلی می فهمه. اونم نه همیشه. شبها بابا بی خواب میشه تو خونه راه میره کلا خواب نداره تلق تولوق میکنه  و با ترس از خواب میپرم که نکنه اتفاقی براش افتاده . گاهی شبا کابوس میبینه و اون موقع هم بازم از خواب میپرم . خودش میگه مثل فالکون میپری بالا سرم میای. ارامش ندارم . 

من همیشه ی خدا حالم بد بوده. عییین سی سال زندگی رو ناخوش بودم . ولی اون وقتا که مشکل خاصی نیست اما بازم ناخوش و بی خوابم، اوضاع از همیشه بدتره. همه چیزای قدیمی بهم رجوع کردن. کمردردای فلج کننده، تیک های عصبی، بیخوابی و ... پشت سرش دلتنگی . بدترین عذاب دنیا اینه که وقتی ته ته دلت میخوای بگی دلت براش تنگ شده گوشاتو تیز کنی مبادا خودت بشنفی . 


دوستت داشتم و نفهمیدی ، چه شکستی خوردی...




در این وقت از شب ، دل من برات خیلی تنگ شده. خیلی خیلی زیاد.