مهم نیست شرایط خیلی سخته، مهم نیس حالم از خونه و خانواده و خودم به هم می خوره، مهم نیس . مهم اینه که .... نیست ! جای یه چیزی تو این شلوغی خالیه. یه چیزی که همه سختیا رو قابل تحمل کنه، انگیزه.
وقتی از آدمای دور و برم به اتاقم پناه میارم دلم میخواد با یکی جیک جیک کنم اما هرچی فکر میکنم تنهاییم خودشو به رخم میکشه نه برادری نه خواهری نه ........آدمیزاد موجود تنهاییه . کاش میشد همه ارتباطات مجازیمو می بستم. از تنهایی بهش رو آوردم اما هر روز بیشتر یادم میندازه که تنهام.
آیا توقع دارید همسر شما که ۳۶ سال است همسر شماست اکنون که بیمار است به خاطر احتیاج به شما خودش را در مقابل شما در موضع ضعف بداند??
دارم چی کار میکنم? نتونستم بفهمم مشکل خودمم یا دیگران . به هر حال فهمیدم همه چیز وقتی بدتر میشه که این من کنار دیگران هست، در معاشرت با دیگران! تنها کاری که که تونستم انجام بدم این بود که تا جایی که می تونم من رو از دیگران جدا کنم ...و این یعنی چیزی که بهش میگن انزوا ! حالا دیگه به سادگی عادتم شده . عادت کردم موقع ناهار اشتهامو از دست بدم و نیم ساعت بعد گرسنه باشم. من از آینه ها بیزارم من به حذف فیزیکی خودم رو آوردم .