من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

تیمسار





باز اومدم تو این خونه ی گوهِ سگ








همیشه از بهار بدم میومد. بهار فصل قشنگیه . از بهار بدم میاد.








چقدر دنیا پوچه. اینهمه تکاپو. 

تهش که چی؟ سینه قبرستون.همه اون ادما اونجا خوابیدن.







حیاط پر از گل و شکوفه شده .شکوفه آلبالو و هلو  و انواع یاس و گل های توی باغچه و  اون پیچ گلیسین.  نباید شکوفه میدادن نباید حیاط پر گل میشد نباید شکل بهشت میشد.این خونه باید عزاداری می کرد .




آتیشمون زدی




نذاشتن باهات ارتباط داشته باشیم نذاشتن بچه تو ببینیم ، چه حسرتی خدا ،چه حسرتی .  از بی عرضگی خودمون  بوده .برا دومادیت خرج ندادیم در عوض واسه عزات دادیم.چون ازدواجتو قبول نداشتن چون زنتو نپذیرفتن چون زنت بزرگتر از  تو بود چون بچه داشت. واسه اینا تو رو نپذیرفتن واسه اینا پاگشات نکردیم پامو نو تو خونه ات نذاشتیم چون به خودشون حق دادن به جای تو انتخاب کنن چون دوست داشتنت رو ندیدن چون خودخواه بودن  .....حالا  دیگه همه اینا چه فایده داره؟ واحسرتا چه فایده داره؟ جیغ و فغان و توی سرمون زدن چه فایده داره؟ حالا که نیستی ، زنت رو پذیرفتن. تو رو پذیرفتن  قبول کردن پیکرتون  کنار هم  باشه. الان دیره  و الله دیره .  فایده داره؟ چرا  انقدر دل سنگ بودن؟ مگه نه اینکه تو خودت میدونستی  مطلقه ست میدونستی بزرگتره میدونستی بچه داره...؟ پس  بعد همه اون حرف زدنا و با دیدن خواستنت دیگران چه کاره بودن؟ چرا انقدر دیر؟ وقتی تحریمت کردن و تا بودی یک قرون کمکت نکردن، حالا مجلس آنچنانی برای تو چه فایده ای داره؟بچه ات به غربت دنیا اومد به غربت هم مرد. گفتی مامان خونه م نمیای منم بار آخره خونه ات  اومدم . بار آخر بود.  الان ماها و ضجه هامون همه به درد لای جرز دیوار میخوریم  . ارزش نداشت. 

 دارم میبینم و حرص میخورم. دارم ضجه ها و حرفاشون رو میبینم و میشنوم  و حرص می خورم . دارم می ترکم . اگر ننویسم می میرم . چقدر گفتیم نکنید گفتیم دیگه بپذیریدشون جرم که نکردن ، گناه که نکردن. وقتی  تو زیر خروارها خاکی ...چه فایده. تو که رفتی همه آدمهایی که سالهاست با هم قهرن  دور هم جمع شدن. گوشت قربونی شدی تو . باورم نمیشه نیستی احسان جان. واااای مردم احسان جان. دیدم روت خاک ریختن  واااااااای  روت خاک ریختن جانِ دل، دیدم اما باورم نمیشه تو نیستی. 






پر کشیدی ، داغ دیدیم




تو رفتی . برای همیشه. و یک دوستت دارم تا ابد ، تا زنده ام کنج گلوم گیر کرده. کاش آداب زندگیمون طوری دیگه ای بود. کاش بهت گفته بودم دوستت دارم.





ما دلتنگیم





رفتم بهشت رضا، سر خاک خیلیا که ندیده بودمشون اصلا ،یا خیلی کوچیک بودم که رفتن، گریه کردم. واقعا گریه کردم. هیچ وقت سرخاک پدر بزرگ مادربزرگم گریه نکرده بودم. احساسی نداشتم اون موقع ها. دلم میخواست برم بغلشون. بغل مامان بزرگ بابا بزرگم. بغل دایی ۶سالم. بهشون احتیاج داشتم. دلتنگشون بودم. گفتم چه خوب که ما هم روزی می میریم و می بینیم اونا رو... دلتنگشون بودم. پیش پدربزرگم که نفسش حق  بود گلایه کردم  که کاری برای ما نمیکنه. گفتم باباجون حال دردونه دخترت  رو می بینی و کاری براش نمی کنی. مادرم چقدر سختی بکشه؟ بغض داشتم اما خجالت می کشیدم از مامانم. داشتم خفه می شدم که هق هق نکنم. میخواستم سنگ بابا بزرگم رو ببوسم روم  نمیشد جلو مهری. دلم میخواست ساعت‌ها زار میزدم پیش بابابزرگم. دلم نوازش میخواست. دلتنگ بودم. سر خاک مادربزرگم  مامان گفت چی کار کنم نمی تونم بشینم مادر جان (کمرش اذیت بود) نگاش کردم گفت صدای مادرم تو گوشمه ،میگه بشین .....

سر خاک مادربزرگم کمی دلقک بازی درآوردم گفتم مامان بزرگ شنیدم شیطون بودی ،سیگار می کشیدی، سینما می رفتی ... یه کم بعد مامانم بغضش ترکید گفت مادر جان  نوه ات  این روضه ها رو  خوند که  تو بخندی... و کمی از حال و روزش گفت که هیچی نفهمیدم. 

سر خاک دایی ۶ ساله ام می رفتیم ، پرسیدم خاکش کجاست؟ مامانم گفت همون جاست داره منو صدا میزنه...

خوش بحالت دایی:)


سرخاک بابای بابا  ازش خواستم دست پسرشو بگیره... مرد خوبی بود...

چیزی که ازش یادم میاد اینه که مریض بود خیلی مریض،شیمیایی شده بود . کم حرف می زد . من کوچیک بودم عموهام سربه سر من میذاشتن. از روی تختش توی اون اتاق پا میشد میومد دعواشون می کرد ... منو دوست داشت:)



دنیای عجیبیه.













دیشب تمام شب بیدار بودم و صبح ساعت۵ خوابیدم و ۹بیدار شدم و از اتاق بیرون نرفتم تا عصر که مهمون مون رفت و رفتم بالای پشت بوم تا تیمسار رفت و بعد اومدم پایین تا وقتی که برگشت پایین بودم و وقتی اومد دوباره خزیدم زیر پتوم. درست همینجا!









او دارد روز به روز نفرت انگیز تر می شود.











مرده شور بی خوابی، مرده شور مریضی ، مرده شور حال بد








بی خوابم و دنبال راهی هستم که یا حالمو بهتر کنه یا خوابم ببره.

حتی به خوردنی هم فکر کردم!




شبی با وی ، روی پشت بام




اگر شما آدم پیچیده ای نیستید و با آدمهای پیچیده ای در ارتباط نیستید، اگر خانواده پیچیده ای ندارید، اگر خانواده سالمی دارید،اگر احساس انرمال بودن نمی کنید ، اگر تجربیاتی ندارید که حتی توان توضیش به دیگران رو نداشته باشید،شما  خوشبختید.


اگر احساساتتون رو می شناسید ، شما خوشبختید.

 پروسه تکرار و تکرار و تکرار مصائب  گاهی باعث تبدیل شدن به موجودی به ظاهر بی تفاوت میشه اما  در واقع فقط ظرف ناراحتی  شما پر شده و نمیتونید ناراحت تر بشید و این مثل به تاخیر افتادن روزهای قرمز برای بعضی خانم ها، دردناکه.نیاز داری واکنش نشون بدی اما نمی تونی. اگر این تجربه رو نداشتید خوشبختید.


اگر تا حالا عضوی از خانواده تون بهتون نگفته که برام مهم نیستی و  میخوام بدونی که دیگه اونقدر ها دوست ندارم، شما خوشبختید.*

ولی نمیدونم درصورتی که از این موضوع آزرده خاطر بشید خوشبختید یا اینکه نسبت بهش بی تفاوت باشید؟ من در هیچ صورتش احساس خوش بختی نکردم.این بار حتی شاید شک داشتم که احساس بدبختی کنم یا نه:))))))

همه چیز بستگی به نگرش و رویکرد آدم داره   .رویکرد من ،طبق تربیت و آموزشم بحران سازی ، احساس بدبختی، از کاه ،کوه ساختن و همیشه دلیلی برای افسردگی پیدا کردن بوده.آدم در این سن به سختی می تونه اینو تغییر بده اما شدنیه.


من زندگی راحتی نداشتم. امنیت روانی نداشتم خانواده برای من محل تنش بوده و هست ولی اگه با این وجود بتونم  کمی خوشبختی برای خودم ایجاد کنم به زندگیم معنا بخشیدم . حتی با این سختی ها  شعورم رشد کرده.

 شما ترجیح میدید یه احمق خوشبخت باشید یا یک فهمیده ی زجر کشیده؟ من جواب شخصی خودم رو نمی دونم.


+ راستش منم دیگه اونقدر ها دوسش ندارم. شایدم دارم. کاش لااقل اینو می دونستم.

+خوش بحال آدمهای ساده، زندگی های ساده  و معمولی.

*ولی بی تفاوتی آدمها نسبت به همدیگه چیز خوبی نیست. شاید نتونم بگم این بی تفاوتی مطلقا درست نیست اما نظرم اینه که  چیز خوبی نیست. برای ما ادمهای ضعیف میشه یک چیز درست باشه اما چیز خوبی نباشه. میدونم حالا که گفت خودخواهه و من و دیگران دیگه زیاد براش مهم نیستیم احساس سبکی بیشتری میکنه.جواب دادم که به این موضوع واقفم . این یه قانون مطلق نیست که اگر احساست به دیگری عوض شه احساس اونم باید  عوض شه. این بستگی  به طرفت و توانایی هاش و ضعف هاش داره.البته  خب منم سنگ نیستم و این حرفا روی  منم ،نه درجا ولی  به مرور تاثیر میذاره. به مرور  از اهمیت اونم برای من کاسته میشه. 


+همه نظرات این دیوانه روی هواست.



لطفا  اگر با من رابطه ای خارج از وبلاگ دارید  در مورد مشکلات خانوادگیم  نپرسید .می دونم  اگر احتیاج داشته باشم با کسی حرف  بزنم شما گوش های شنوا و دوستای خوبی  هستید و با کمال خودخواهی روتون حساب میکنم:) ممنونم  بوس:)





ا

نکنید اینطوری با کسی!





اگه بگه دلم برات تنگ شده ، دلم برنمیداره بگم منم همینطور.






فایده تنبلی و حافظه کم





یه وبی بود دوست بود ولی نویسنده ش  به دلایلی آزارم میداد هی هم اتومات چکش میکردم. زدم آدرس مادرسشو  پاک کردم حالا مدتهاست چکش نکردم. میتونم پیداش کنم ها!اما تنبلیم میاد. البته کسل کننده شدن و طولانی شدن مطالبش هم کمک کرد.  الانم یه وب دیگه هست باید همچین کاری درموردش بکنم فقط مشکل اینجاس که خیلی جذابه مطالبش برعکس نگارنده ش!  میشه هم خاموش خوند البته.