من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

من میس یو . واقعنی  میس یو



یه مقدار خرید اینترنتی برای خودم انجام دادم بعد به صورت خودجوش رفتم راجع به داروهایی که بچه های بی هوشی برای خودکشی  استفاده میکنن تحقیق کردم . اینطوریه که از پس خودم برنمیام .


مهری مادرم وقتی حالمو  میبینه دائم میگه بیا برو سفر،  بیا بفرستمت فلان جا . ولی  نمیتونه درک کنه حال من با این چیزا خوب نمیشه. اختیار من از دستم خارج شده. از خودم فراری ام و خودم همه جا باهامه . توی جمع حتی بیشتر باهامه . میگه با دوستات برو . اون بیرون هیشکی  با من هم فاز نیست با کسی نمیتونم خودم باشم . با کسی نمیتونم حرف بزنم . من فقط میخوام یه گوشه مچاله شم و  هیچکس صدام نزنه.

دلم میخواد برم . شبونه  از همه جا . از اینجا حتی. سیم کارت رو عوض کنم و دیگه هیچکس پیدام نکنه . ولی من همینجام  توی خونه و صدتا سیم کارت هم عوض کنم آدما می دونن کجا پیدام کنن. 

از این اسارتی که گیر کردم خسته ام . اسارت از همه جهات . نمی تونم یک ساعت واسه خودم باشم . نمی تونم زندگیمو دست بگیرم . من هیچ ارزشی ندارم انگار کاش بتونم گریه کنم یه کم سبک شم. بغض دارم و گریه ام نمیاد . حسم اینه توی کشوری که مثل زندانه تو یه محله ی پرت و دور افتاده  که مثل زندانه توی خانواده ای زندگی میکنم که مثل زندانه . حالا توی این زندان یه مریض هست که بیست چهار ساعته باید چشمم بهش باشه مریضی که قبلا  زندان بانم  بوده. از همه چیییییز متنفر و خسته ام . چند وقته حتی نتونستم درست حسابی بخوابم  .

من خیلی میترسم . وقتی میرم حمام از تنها بودن  پدر و مادرم با همدیگه می ترسم . وقتی لوسین تنهاست، از تنها بودنش با خودش میترسم !  از تنها بودن بابا می ترسم. بدن من دیگه این حجم از اضطراب و اندوه رو  طاقت نداره .


 

هیچ وقت حالم به این بدی  نبوده . قبلا  واسه غصه هام  اشک می ریختم الان  واسه اینکه نمی تونم بمیرم .  این بی رحمیه که نتونی  بمیری . 

مهری   و لوسین از اینجا میرن . از وقتی بابا مریض شده ، اندوهگین وارد حمام میشم و اندوهگین تر خارج میشم  . هجوم افکار مختلف  باعث میشه به نتیجه برسم خدایی اگه هست منو دوست نداره . حتی پخش موزیک در حمام هم نتونست حواسمو  از غصه پرت کنه .  حال مهری هم خوب نیست . می بینید؟ ایراد  فقط از من نیست ، حال هیچکس خوب نیست . 

قبلا ها  دردم این بود  که  نمی تونم  زندگی کنم اما  الان دردم  اینه  بلد نیستم  چطور  بمیرم . اگر  در گذشته سر سوزنی امید داشتم که اگر چه بشود و چه بشود حالم  بهتر میشه، اما  الان  در سکوت محضم و روزگار  طوریه که دیگه   ذهنم به هیچ راه فراری پر نمیکشه . از صدای سگ ها و زوزه ی شغال ها متنفرم . برام نماد تمام  تنهایی و انزواییست که  سالیان سال  ازش رنج بردم .