قبلا فکر میکردم یک غریبه می تواند از هم خونِ آدم به آدم نزدیک تر و وفادارتر باشد . یک نفر غریبه می تواند از برادرت برادرتر باشد . از خواهرت خواهرتر . وقتی غریبه لگدی زد به کاسه کوزه ی اعتماد و نان و نمک ، آخرین ضربه را زد . خدا میداند چقدر بی رمق شدم . چقدر پیش خودم شرمنده شدم . پیش خود خودم سرافکنده شدم . بزرگترین سرافکندگی ای که تا به حال تجربه کردم . یکهو خسته شدم . وا دادم . فکر کردم اشتباه کردم . غریبه بالاخره غریبه است . بعد فکر کردم همین هم خونِ بی وفا از همه کس به آدم وفادارتر است . اما مطمئنم این هم اشتباه است . حتی این اطمینان هم می تواند اشتباه باشد و من ساعت ۲ نیمه شب روز دوشنبه ۹۹/۱۲/۱۰ خسته و بی رمق از تمام اشتباهاتم ، گوشه ی تخت مچاله شدم و ای کاش که هیولای زیر تخت بیاید مرا بخورد بلکه از اشتباهات و سرخوردگی های آینده نجات پیدا کنم .
روسریت افتاده . زهر مار روسریت افتاده ، ای به قبر... که روسری من افتاده . زنا کردن راحت تر از افتادن سهوی روسری تو این خراب شده س :|
تازه بعد چک کنی ببینی نیوفتاده فقط عقب رفته :| قطعا که من بابت هشدار نا بجا مورد عنایت قرارش دادم ولی کاش حوصله داشتم صرفا بابت تذکرش خشتکشو می کشیدم سرش .
و پزشکان عزیز وطنم ! سوال استرس داری اعصابت خورده دیگه برا ایرانیان کارکرد نداره . هر ایرانی یک واحد استرس و اعصاب خوردی ! لذا به جنبه های دیگر درمان بپردازید .
سپاس .
خوشحال نیستم از حضور شبانه روزی ات در وبلاگم ( بلانسبت دوستان )
اینجا چیزی برای خواندن تو وجود ندارد اما اگر چیزی هست که میخواهی بدانی می توانی پیام خصوصی بدهی به هر حال شما آلردی حریم خصوصی من را نقض کرده ای.