زندگی سخت
چرا نمیگذره?
حق من این نیست
گلدون توی خونه مون رو میبینم که کج شده سمت پنجره، سمت آزادی .....سمت نور......
گفته باید فرم پر کنی استرس گرفتم بعد حس کردم به خاطر شرایط جسمیم دیگه از هیچی نمیترسم و حق با منه اما هنوزم استرس داشتم بعد فهمیدم تیمسار داره میادخونه ، باز استرس گرفتم اما با خودم گفتم تیمسار به من کاری نداره که ! اما هنوزم استرس دارم نمیدونم چرا?
یه حس بد دارم که میدونم واسه چیه!
واسه اینکه اون بی ادب رو بخشیدم چون اصلا بش نگفتم من ازت ناراحت شدم و کارت اشتباه بوده وبه دلیل اینکه پروژه مشترک داشتیم و دوست مثلا چندسالمه از سرسنگین بودن باهاش هم دست کشیدم. نمیدونم چرا نتونستم بیشتر باهاش سرسنگین باشم.که حداقل بفهمه کار بدی کرده. چرا?!!! حس ضعیفی و زبونی دارم
دلم میخواس میشد همه موبایل ها و ارتباطات رو خاموش کنم. با اینکه محدودن اما نمیتونم آدما رو دوس دارم اما ازشون خسته ام بیشتر از همه از خودم. میدونین به چی فکر میکنم? این روزا همش یه چیز تو سرمه این که برم روی کوه یا دره ای چیزی دااااا د بزنم انقدر این فکر رو تو سرم پروروندم که احمقانه به سرم زد از مهربانو بخوام منو ببره اما خوشبختانه هنوز نگفتم
پ.ن: گیر داده که چند روزه میلنگی خوشحالم که نفهمیده یه هفته س میلنگم
از مترجم آدما بودن خسته ام
از اینکه به مهری بگم لوسین چی میگه چی فکر میکنه
به تیمسار بگم مهری چی فکر میکنه
به لوسین بگم مهری چی میخواد و چی میگه
به بزرگه بگم همه اینا چی میگن