من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

میشه ببندی بالمو آخه شکسته بالم




کارم شده هی گلوریا بخورم هی سرفه کنم هی دهانم زخم بشه هی شبها چرک بالا بیا رم  هی موقتا تب کنم و  باز هی گلوریا بخورم! 

نمیدونم چرا آزار دارم? 


حال دلم خوش نیس. دلم می سوزه . واسه بابا  واسه همه مون.از همه بیشتر واسه تیمسار ........دلم می سوزه  دلم تنگه

آیا بالاخره یه جا و یه روز مرهمی برای دل خسته مون  پیدا میشه?





چچچچررررت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دانشجو ام هست!




اونقدری که من به این  لوسین گفتم "به موقع بگو برات بلیط بگیرم ، نه اینکه  همون روز بگی! "   به این  خانوم پیشی  پلاس تو حیاط گفته بودم فهمیده بود!





نمیفهمم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گلایه





عرضم  به حضورتون که  چندوقتی با مادر گرامی بحث داشتیم 

من میگفتم آبلیمو چه چیز خوبی بود خدا آفرید ، مهری میگفت  : خره! خدا آبلیمو نیافریده لیمو آفریده و من میخندیدم و  میگفتم بالاخره آبلیمو هم کار خودشه دیگه یا اینکه میگفتم گوشت چرخ کرده دیگه چه چیز به درد بخوری بود خدا آفرید ! باز مهری میگفت دختر جان خدا که گوشت چرخ کرده نیافریده! میگفتم ینی میگی یه خدای دیگه آفریده مادر من? د نه دیگه! 


الانم  خدا جان  چه زجری کشیدی وقتی دلمه  کلمو آفریدی! 

ارباب  !  آخه این دیگه چی بود آفریدی ?!!









چرا دیگه نمیرم ?





دیشب تو مهمونی که به زووووور رفته بودم  همه نگاه ها  به من بود  دیگه داشتم بالا می آوردم  و تو دام صد بار گفتم بار آخرمه اینجا میام!  

خیلی توضیحش سخته واما وا دوس دارم که بتونم به یکی بگم!

آقا توی یک مهمونی خونوادگی ، یک مجلس افطاری که همه خانومای یک فامیل هستن  ، ما که هیچ نسبتی نداریم چه کار داریم?  هر دفعه که میرم مهمونیای اینا  انقدرررررر شلوغ و پر سروصداست که میخوام بمیرم!  انقدر زن و بچه ریخته  وسط که.........

چندتا مسئله هست که باعث میشه دوس نداشته باشم برم مهمونایاشون

شلوغه و این شلوغی رو به دلیلی که نمیدونم دوس ندارم سردرد هم میگیرم

وقت این خونواده بزرگ و گرم رو میبینم حسرت میخورم

این خونواده پر دختر هستن و مادرشون همیشه درغیاب من  به مهری میگه :جین تنهاست این بچه تنهاست

و هر وقت اونجا میرم دختراش نوبتی میان سراغ من و عین بچه کوچولوهای مظلوم به من محبت میکنن و از این مسئله کلافه ام


بعد یه جوریه انگار همه منو میشناسن و من هیشکی رو نمیشناسم! آخه اونا مهری رو میشناسن واس همین منم میشناسن دیگه !  بعد همینطور زنای سن بالا میان طرف من و احوالپرسی و دست و .....خب من  شرمنده میشم چونکه من کوچکترم و اونا مباید بلند شن بیان جای من! خب من که نمی شناختم تا بلند شم! چندتا خانومن و همه شون  شکل همن و من از این مهمونی تا اون مهمونی یادم میره اینا کی ان  بعد یک خانوم مسن هست همیشه به من نگاه میکنه و منم یادم رفته که این کیه! بعد هر چی منتظر میشه من برم جلو  من نمیرم! خب چون حافظه تصویریم ضعیفه!  بعد  لطف میکنه خودش میاد! بعد من شر شر عرق میریزم!


وقتی اولین بار که سنم کمتر بود با این خونواده آشنا شدم متوجه تفاوتهای بسیار شدم از همه لحاظ، ارتباط گرفتن باهاشون برام سخت شد  و اونا این رفتار من و کم حرفی من رو گذاشتن پای مظلومیت! و همممیشه حتی همین دیشب جلو یه  لشگر آدم  به من اشاره میکنن و میگن ایشون فلانی خانوم هستن دختر فلانی خانوم ،خیلی هم مظلومن! من او لحظه میخوام خودمو خفه کنم! به پیر به پیغمبر من همه جا اینطوری نیستم ! این کلمه"مظلوم" که میشنوم عصبی میشم

من همیشه وقتی اونجا میرم در حال دقت کردنم و همه رو زیر نظر دارم و  محو رفتار آدما با همدیگه میشم و میبینم  یه خونواده بزرگ چه جوری ان ? دورترین آدما به نظر نزدیک میان و چقدر محبت و صمیمیت هست  و .....،و پدر مادر من با خواهر برادراشون قهرن  و بی کس و کار موندیم و  در ادامه اونها من و برادرم هم با هم قهریم ! نه اینکه قهر باشیم اما یه دلخوری عمیق همیشه بینمون هست

یه چیز دیگه م که هس همیشه قبل از رفتن به منزل این دوستان من یه جنگ لفظی با مهری داشتم !



آقا ! من مظلوم تیستم من فقط نمیدونم من بین شما چی کار میکنم????

دیشب یه خانومه که اصلا نمیشناختم  اومد جلو بهم گفت وااای یه خانوم مظلوم  گیر افتاده وسط این آدمای شلوغ ،همین الان داشتم به فلانی خانوم میگفتم چقدر این خانوم مظلومه! 


من میخواستم اون لحظه فرار کنم از اون خونه بیام بیرون



وقتی از اون خونه خارج شدیم دوباره شدیم همون آدمای دلخور که میخواستن برگردن تو خونه دلخور!  بعد تو ماشین مهری به من میگه  زندگیم تجربه ای شد که حواسم برای تو جمع باشه که به یه آدم بی فرهنگ  ندمت

من  یادم افتاد به زندگی مزخرفی که داریم  و گفتم مگه ما خودمون کی و چی هستیم که  بخوای منو به هر کس ندی?

سکوت میکنه  میگه میدونم که تو به هر حال توی این خونه زندگی  مفرحی نداری اما بهتر از اینه که گیر یه آدم زبون نفهم بیوفتی


تو دلم گفتم من عادت دارم!






سیاتیکمم گرفته




اصن آره  قبول دارم من یه آدم  مزخرف  بداخلاق زودرنج عصبانی ام  الانم اعصابم گهیه و از اون بدتر  نمیتونم تصمیم بگیرم مامانم بیشتر فاتحه میخونه به اوقاتم یا بابام  

مرده شور ببره منو با این اوقات سگیم









نگرانم




از همین تریبون اعلام میکنم که نگران شخص شخیص حسین آقا هستم