دلم میخواد با یکی حرف بزنم. از دیروز ظهر دلم میخواد با یکی حرف بزنم اما هیچکسو پیدا نکردم.
از دیروز ظهر که پیغامای مهری و تیمسار رو خوندم تماااام بدنم شروع کرد به درد گرفتن. یه درد عصبی از تو جمجمه و فک گرفته تا دنده ها و زیر بغل و انگشتای پام. با مهری رفتم توی حیاط چای بخوریم نتونستم بشینم دراز کشیدم نگاه به دیوارای خونه مون کردم حس کردم این خونه مثل قفس شده از در و دیوارش مریضی و درد می باره. همه بی انگیزه همه افسرده .....غیر لوسین که خودشو توی فیلم و کلش غرق کرده. ظاهرا حالش خوبه.
هی میخوام از مامان بپرسم اگه از بابا جدا بشی خونه و غیره رو بهش برمیگردونی? اما نمیپرسم.
همه چیز رو ، اون چیزی که داره عذابش میده رو ، حتی اینجا هم نمیتونم بگم. فقط من و مهری می دونیم.
حتی نمی تونم با برادرام راجع به این مشکل خانوادگی دردودل کنم. اونا نباید ناراحت بشن چون هیچکار از دستشون برنمیاد .......... اونا حتی شنیدن بلد نیستن ، مرهم درد بودن بلد نیستن.
خدایا میگن با خدا باش و پادشاهی کن.......من پناهی ندارم ، نشونم بده هستی.