من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

دلم بغل میخواد




دلم میخواد با یکی حرف بزنم.  از دیروز  ظهر  دلم میخواد با یکی حرف بزنم اما هیچکسو پیدا نکردم. 

از دیروز  ظهر که پیغامای  مهری و تیمسار رو  خوندم  تماااام بدنم شروع کرد به  درد گرفتن. یه درد عصبی از تو جمجمه و فک گرفته تا دنده ها و زیر بغل و انگشتای پام.  با مهری رفتم  توی حیاط چای بخوریم نتونستم بشینم دراز کشیدم  نگاه به دیوارای خونه مون کردم  حس کردم این خونه مثل قفس شده  از در و دیوارش مریضی و درد می باره. همه بی انگیزه  همه افسرده .....غیر لوسین که خودشو توی  فیلم و کلش  غرق کرده. ظاهرا حالش خوبه.


هی میخوام از مامان بپرسم  اگه از بابا جدا بشی خونه و  غیره رو  بهش  برمیگردونی? اما  نمیپرسم.

 همه چیز رو ، اون چیزی که داره عذابش میده رو ، حتی اینجا هم نمیتونم بگم. فقط من و مهری می دونیم. 

حتی نمی تونم  با  برادرام  راجع به این مشکل خانوادگی  دردودل کنم. اونا  نباید ناراحت بشن چون هیچکار از دستشون برنمیاد .......... اونا حتی شنیدن بلد نیستن ، مرهم درد بودن بلد نیستن.


خدایا میگن با خدا باش و پادشاهی  کن.......من پناهی ندارم ، نشونم بده هستی.