من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی





خانواده  ! خانواده!  کدوم خانواده? کشک چی?  از وقتی بچه بودیم هی تو گوشمون خوندن خانواده  هی منعمون کردن از رفاقت  از خوش گذرونی ! حالا تنهاییم حالا خانواده  داره  منو  خشک میکنه  حالا حالم خوب نیست و نمیدونم چرا? صبح که بیدار میشم  تا چشمامو باز میکنم  دنیا رو  سرم  خراب میشه  ، خدایا هنوز زنده ام  پس چرا نمی میرم? صبح به تیمسار گفتم  مهری ازم ناراحت شد که با اون  نیومدم  بیرون  تیمسار هم گفت خوب این کارو  نکن  ناراحتش نکن! گفتم  نمیتونم  گفتم  من اونجایی میرم که اعصابم راحت باشه اگر شمام  تا میشینم کنارتون شروع کنید به  حرفای ناراحت کننده زدن ، دیگه با شما هم نمیام! بعدم یادم نرفته که بم گفت بمون خونه تا بمیری! 

حالا هم  من وامونده نگرانشم گفتن وضعیت کمرش خرابه. 

صبح رفتم عکس گرفتم  واسه شناسنامه م. بابا سعی کرد بخندونتم گفت ادم باید یه موقع بره عکاسی که حالش خوب باشه تو الان رنگت زرده لبات خشکه اخمات تو همه.  هیچی نگفتم . نگفتم معلوم نیس کی حالم خوب بشه اصلا بشه با نشه! از ماشین که پیاده شدم میخواستم بزنم زیر گریه ! رفتم توی یک کوچه یک کم پیاده روی کرذم بلکه قیافه م از اون حالت دربیاد. عکسمم  مزخرف شد. دیدم زن داداشم راست میگه چشمام بی فروغ شده. توی مترو جامو عوض کردم  رفتم  ته کابین نشستم  بعد هی زار زدم و از خودم پرسیدم چمه? چمه? چمه?

وقتی کلید انداختم  تو در ، راه به راه  رفتم بالای پشت بوم.  حیاطمونو نگاه کردم  و حیاط همسایه‌ها رو  هم.  چیزی که دیدم خزان بود. خزان همه چی. حیاط به هم ریخته و ..... 

زن همسایه مون  داشت کار میکرد و موزیک قدیمی باحالی گذاشته بود. مشغول زندگی بود.

اومدم پایین درو  باز کردم و  نشستم جلوی در  روی صندلی و  هی بلند از خودم پرسیدم چی حالمو  خوب میکنه? چی حالمو خوب میکنه? 


  با همون لباسا روی نزدیکترین کاناپه ولو  شدم  و  جمله بابام تو  ذهنم  تکرار میشه. دندوناش پوسیده  هست و  پول نداره درستش کنه.