پیش از طلوع آفتاب بود . بابام موهاش سفید بود .لاغر شده بود. جلوی بخاری کفش واکس می زد، کفش های پسرش رو ... پسری که داشت می رفت . داشت می رفت تکلیف اشتباهاتش ، اشتباهاتمان رو روشن کند و بابام نمی دانست! این صحنه واکس زدن من رو کشت از خجالت از غم از ترحم برای پدرم که مشکلات زیادی با هم داریم.