من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

ما دلتنگیم





رفتم بهشت رضا، سر خاک خیلیا که ندیده بودمشون اصلا ،یا خیلی کوچیک بودم که رفتن، گریه کردم. واقعا گریه کردم. هیچ وقت سرخاک پدر بزرگ مادربزرگم گریه نکرده بودم. احساسی نداشتم اون موقع ها. دلم میخواست برم بغلشون. بغل مامان بزرگ بابا بزرگم. بغل دایی ۶سالم. بهشون احتیاج داشتم. دلتنگشون بودم. گفتم چه خوب که ما هم روزی می میریم و می بینیم اونا رو... دلتنگشون بودم. پیش پدربزرگم که نفسش حق  بود گلایه کردم  که کاری برای ما نمیکنه. گفتم باباجون حال دردونه دخترت  رو می بینی و کاری براش نمی کنی. مادرم چقدر سختی بکشه؟ بغض داشتم اما خجالت می کشیدم از مامانم. داشتم خفه می شدم که هق هق نکنم. میخواستم سنگ بابا بزرگم رو ببوسم روم  نمیشد جلو مهری. دلم میخواست ساعت‌ها زار میزدم پیش بابابزرگم. دلم نوازش میخواست. دلتنگ بودم. سر خاک مادربزرگم  مامان گفت چی کار کنم نمی تونم بشینم مادر جان (کمرش اذیت بود) نگاش کردم گفت صدای مادرم تو گوشمه ،میگه بشین .....

سر خاک مادربزرگم کمی دلقک بازی درآوردم گفتم مامان بزرگ شنیدم شیطون بودی ،سیگار می کشیدی، سینما می رفتی ... یه کم بعد مامانم بغضش ترکید گفت مادر جان  نوه ات  این روضه ها رو  خوند که  تو بخندی... و کمی از حال و روزش گفت که هیچی نفهمیدم. 

سر خاک دایی ۶ ساله ام می رفتیم ، پرسیدم خاکش کجاست؟ مامانم گفت همون جاست داره منو صدا میزنه...

خوش بحالت دایی:)


سرخاک بابای بابا  ازش خواستم دست پسرشو بگیره... مرد خوبی بود...

چیزی که ازش یادم میاد اینه که مریض بود خیلی مریض،شیمیایی شده بود . کم حرف می زد . من کوچیک بودم عموهام سربه سر من میذاشتن. از روی تختش توی اون اتاق پا میشد میومد دعواشون می کرد ... منو دوست داشت:)



دنیای عجیبیه.