پاشدم خیلی بی هدف اومدم بیرون. فکر کردم توی خونه می میرم. الکی پاشدم اومدم دانشگاه. تو نمازخونه ی سردش دراز کشیدم. بسیار بی انگیزه و سرد و خنثی هستم. با مرگ روبه رو شدم. با فقدان ناگهانی پسرداییم و خانواده ش . دیروز عید اولش بود و کلی کار کردم و کمرم راست نمیشه .
انگار تاثیراتی روم داشته. خنثی ترم کرده . خنثی و بی انگیزه.مثل قبل، هر روز دور و برم رو میگردم تا به چیزی چنگ بندازم ... که بتونم یه روز دیگه ا ین زندگی رو سر کنم ، صبحم رو شب کنم. دریغ اما. حس میکنم تمام زندگی نکبت بارم خواب بودم و بلد نیستم از این خواب خلاص شم. باید بیدار شم اما نمیتونم. آدم توی خواب خیلی ناتوانه . خواب بدی میبینین. فهمیدین که خوابین و هیچ چیز حقیقت نداره اما نمی تونین از خواب بیدار شین. حاصلش کلافگیه.
نمازخونه خیلی سرده .