صبح بیدار شدم نبودی . به راستی کلمات شک میکنم اما به اولینشان اعتماد میکنم. پس صبح بیدار شدم و نبودی. شاید هم از جایی برگشتم همین اطراف. و نبودی. آمدم لباس عوض کنم توی کشوی لباسم چند بسته بود باز کردم لباسهای زیبایی بود. شب گذشته تو در آن اتاق خوابیده بودی . فکر کردم برایم نشانه گذاشتی که دوستم داری. باقیش هم زیباس اما چراین بنویسم؟ مگر نه اینکه بعدها همه اینها احمقانه س همه احساسات بی سرانجام من هست؟ بی خیال اصلا نباید همینقدر هم می نوشتم.