چند روزه با مامان بابام حتی یه کلمه هم حرف نمیزنم.قبلش هم رابطه مزخرفی داشتم کلا از اول تابستون همینیم. کل روز رو تو اتاقم چون بابام بیکار تو خونه س . ازش ناراحتم حوصله ی ناز کردناش رو ندارم زندگیمون رو بخاطر یه مرتیکه دیوث جهنم کرده . بعدش هم که مامانم ظهر میاد بدتر میچپم تو اتاق . حوصله اونم ندارم عصبیم میکنه دری وری های بی سند و مدرک به علاوه توهمات رو علیه بابام به زور سر من فریاد میکنه . اونم فقط من ، یه وقت پسراش آب تو دلشون تکون نخوره . دیگه تلفن هاشو جواب نمیدم. به موبایلم زنگ میزنه به خونه زنگ میزنه جواب نمیدم فقط اس ام اس چون چند شب پیش پشت تلفن اونقد داد و فریاد کرد که اعصابم رو بهم ریخت همونجا تلفن رو قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم و به لوسین گفتم بهش پیام بد ه که باطریم تموم شده. مهم نبود برام که باور کرد یا نه. در عرض پنج دقیقه بعد اون تلفن لبم چندتا تبخال و آفت زد . دندونای عقلم همزمان داره درمیاد دوتاش. اونقدر عصبی ام که تمام مدت روز که دهنم بسته س و با هیچ کس حرف نمیزنم دندونام رو روی هم فشار میدم و فکم درد گرفته. همه دردای بدنی گذشته ام برگشته .پوست صورتم داغون شده . خلاصه بگم هیچ وقت انقدر پیر نبودم .
یه زمانی هر روز صبح لوسین رو میدیدم که وسایلش رو یه گوشه چیده مثل مسافرا و کلیدش رو گذاشته خونه، با نگاهش با همه چیز خدافظی کرده و آخر شب ، خسته و سرخورده دوباره برگشته تو همین خراب شده. همه فهمیده بودن این آدم جایی نداره بره پس اصلا نگران نمیشدن و خیالشون راحت. حکایت منم همین شد. تو همین خونه یا زندونی ذهن مریض افسرده بی اراده ی خودمم یا زندونی راه دور . حکایت همه کسایی که دیگران می دونن اونا جایی ندارن برن همینه ، حکایت ما مردمی که نمی تونیم از این جهنم فرار کنیم همینه . واسه همینه اونی که رو موشکها مرگ بر این و اون می نویسه ، اونی که رو منبر نماز جمعه زر زر میکنه و کلا هیچکی از اون بالا تا پایین به هیچ ورش نیست که مردم دارن زیر بار مشکلات می زان.
یه موج گرونی جدید تو راهه. به همین سادگی .