احساس می کنم در حصر خانگی هستم . با مامان و بابا برو ، با مامان و بابا بیا . به هر حال از همه ی زندگی بیزارم ، از خونه از زندگیم و ای کاش زودتر از این کابوس بیدار میشدم . از نقاب هایی که می زنم خسته ام . نقاب دلتنگی برای یکی ، دلسوزی برای یکی دیگه ، دلم می خواد به همه ی آشنایی های عالم پایان بدم و برم یک گوشه خاموش بشم . برای همیشه .