بچه بودم دوست داشتم پستچی بشم .با دوچرخه نامه ببرم برا آدما . فکر میکردم پستچی ها همش نامه ی دل های راه دور میارن ، نامه ی مهربونی و رفع دلتنگی ، نامه های دوست داشتن. تو فیلمای اون زمان آدما همش بینشون فاصله میوفتاد . مث همین حالا همش دلتنگ بودن، همش! سرباز بودن میرفتن جنگ ، مادر بودن می رفتن دنبال نون درآوردن ، بچه بودن می رفتن مدرسه شبانه روزی . مام فکر میکردیم اینا ینی قشنگ ،ینی خوب . ولی این اسمش زندگی سگیه .
موانع سر راه پستچی شدن ما زیاد بود . دختر بودم . یه قانون نانوشته میگفت من نمی تونم دوچرخه سوار بشم مثل داداشام . داداشامم با اینکه می تونستن دوچرخه سوار بشن اما هیچکدوم پستچی نشدن نامه های دلتنگی رو برسونن دست آدما . بزرگ شدیم پستچی هم هست فت و فراوون ولی نامه های دلتنگی همیشه یه راه واسه نرسیدن پیدا میکنن.
سر جدت امسالو باهامون خوب تا کن. خسته ایم، آخ اگه بدونی چقدر دلتنگیم
القصه ، پاییز اومده