افسردگی دارم و هیچی به چشمم ارزش نداره.
اضطراب دارم و سر کوچکترین چیزی بالا پایین میشم و به هم می ریزم .
این حجم از تضادِ کشنده ، این اضطراب و افسردگی همزمان باعث میشه الان رو توالت فرنگی گوشی به دست نشسته باشم و حتی اینجا ارامش ندارم دوبار مهری و تیمسار اومدن پشت در صدام زدن. چه کار مهمی باهام دارین که در طول روز بیست بار صدام میزنین. حس میکنم گاهی قلبم ریپ میزنه . از لاغر شدن های مکرر خسته ام . پوستم خسته و کدر شده. هربار شلواری میپوشم و میفهمم آزاد شده متوجه میشم چه گندی داره بهم میخوره. به روحم به جسمم.