از چیزی که هستم خسته شدم . از اینکه نمی تونم الان بگم خدایا بابت در آغوش گرفتن های بی دغدغه مون شکرت نکردیم، الان شکر ! من اینطور ادمی نیستم. من الان میگم یه آغوش همو داشتیم که الان نداریم ! شاید اگه من اینجوری. نبودم الان تپش قلب نداشتم . تپش قلب دارم و حتی نمی تونم مادرمو بغل کنم و تو گلوم یه بغضیه که دل دل می کنه بزنه به چشام . کاش منم می تونستم اون دیدگاهو داشته باشم.
پ.ن: بعدش رفتم پاهاشو بغل کردم و تو تاریکی اشکام ریخت