من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

ما  اصولا آدمای ارتباطاتی ای با همسایگان نیستیم . نمدونم چرا ولی خب ... از وقتی به این خونه جدید( بیست سال پیش:|) نقل مکان کردیم دیگه اوضاع بدتر شد. همسایه ها کارگر بودن ، بابای ما تیمسار! تیمسار تیمسار از دهن همسایه ها نمیوفتاد . از نظرشون ما پولدارای باکلاس مذهبی  متجددی بودیم که مبل و دیش ماهواره داشتیم و مهری میتونست سوالای شرعیشون رو جواب بده.  و حالا دیگه نمیشد بشون بگیم ما اینهمه تاپاله ای که تصور میکنید نیستیم! از طرفی هرچند هیچ پخی نبودیم ولی واقعا باهاشون فرق داشتیم .نباید از اونچه تو خونه ی ما میگذره  با خبر میشدن ، زنهای بیکار کاری  نداشتن جز حرف زدن و کنجکاوی و خبر بردن و اوردن. در ثانی مهری هیچ حرف مشترکی با این زنان نداشت بنابراین اصلا همسایه به خونه ما راه نمی میافت!

 حالا  که چی؟

  زن همسایه مون خانم میانه ای هست که به تازگی پسرش رو داماد کرده . یه همچین اختلاف سنی باهاش دارم ینی . گاهی که در میرم بالای پشت بوم ، همو شکار میکنیم . اون صد درصد مواقع منو مشغول به فعل تنهایی شکار میکنه ، من اونو در حال تمیزکاری و عشق به خونه زندگیش. باور کنین خوشحال میشم میبینمش و چند کلمه حرف میزنیم. من حتی دلم به میو میو کردن  پیشی پشت در خوشه . انگار غیر اون دیگه کسی منو صدا نمیزنه. هیچ کس امیدی نداره براش کاری از دستم بر بیاد شاید.


پ.ن : مداد رنگی خیلی وقته  از تو خبری نیست امیدوارم خوب باشی.

پ.ن: ماهی!  سیاه دونه میخورم :)