صبحی میخواستم بیام بگم شب خوبی داشتم با لوسین اوقات خوبی گذروندم ، اون یکی برادرم احوالم رو پرسید . چیزایی که برای خیلیهاتون بدیهیه . بدون استرس خوابیدم صبح با حس عجیب آرامش بیدار شدم و کم کم لود شدم . یه چایی برای تیمسار ریختم و رفتم توی اتاقش تا کنارش چایی بخورم . مکالمه با تیمسار در عرض پنج دقیقه همه اون حال خوب رو تبدیل به زهر کرد و ریخت تو حلقم و دارم با هق هق پست می ذارم اما آنقدرها هم حالم بد نیست نمی دونم چرا. حتی حال غمگین شدن هم ندارم .