چیزی که در توانمه اینه که تریپ افسردگی ، زود هنگام به استقبال خواب برم ، لش کنم رو تخت و چراغا رو خاموش کنم ولی دلم برا تیمسار و مهری می سوزه. و اما حتی یه انگشتم رو هم نمیتونم تکون بدم. همینطور موندم . برای لوسین بی نهایت نگران هستم ولی غمگین نه. گریه کردم ولی غمگین نیستم . گریه کردم بخاطر نگرانی. برای لوسین و برای ما . از این همیشه ناگهان تنها شدن ها خسته ام و از اینکه قراره تا کی این اتفاق تکرار بشه، ترسیده! بریده!