من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی



دیروز وقتی برگشتم خونه یک چیزی خوردم و نفهمیدم کی خوابیدم. ولی فهمیدم کی بلند شدم ! یک ساعت پیش! از اونجایی که من خواب بودم هیچکس نرفته بابا رو بیدار کنه یک چیزی بخوره قرصاشو بخوره. از گرسنگی رفته سر یخچال و قابلمه شیر براش سنگین بوده انداخته زمین . من که اونقدر خسته بودم هیچی نشنیدم . و این آدم میگه میخوام  تنها باشم! تنها می تونی؟ حتی با منم تنها باشه رس من کشیده میشه بیست چاری باید حواسم شش دنگ جمع بابا باشه که امورات ساده خودش رو پیش نمیبره، ساعت کوک کنه بیدار بشه دارو بخوره  غذا بخوره .اینکه میگم بدترین اتفاق زندگیم اختلافات مامان بابامه برا خاطر این چیزاست. بابتش از خدا تشکر کنم؟ خیر