قبلا ها دردم این بود که نمی تونم زندگی کنم اما الان دردم اینه بلد نیستم چطور بمیرم . اگر در گذشته سر سوزنی امید داشتم که اگر چه بشود و چه بشود حالم بهتر میشه، اما الان در سکوت محضم و روزگار طوریه که دیگه ذهنم به هیچ راه فراری پر نمیکشه . از صدای سگ ها و زوزه ی شغال ها متنفرم . برام نماد تمام تنهایی و انزواییست که سالیان سال ازش رنج بردم .