از این اسارتی که گیر کردم خسته ام . اسارت از همه جهات . نمی تونم یک ساعت واسه خودم باشم . نمی تونم زندگیمو دست بگیرم . من هیچ ارزشی ندارم انگار کاش بتونم گریه کنم یه کم سبک شم. بغض دارم و گریه ام نمیاد . حسم اینه توی کشوری که مثل زندانه تو یه محله ی پرت و دور افتاده که مثل زندانه توی خانواده ای زندگی میکنم که مثل زندانه . حالا توی این زندان یه مریض هست که بیست چهار ساعته باید چشمم بهش باشه مریضی که قبلا زندان بانم بوده. از همه چیییییز متنفر و خسته ام . چند وقته حتی نتونستم درست حسابی بخوابم .