مهری مادرم وقتی حالمو میبینه دائم میگه بیا برو سفر، بیا بفرستمت فلان جا . ولی نمیتونه درک کنه حال من با این چیزا خوب نمیشه. اختیار من از دستم خارج شده. از خودم فراری ام و خودم همه جا باهامه . توی جمع حتی بیشتر باهامه . میگه با دوستات برو . اون بیرون هیشکی با من هم فاز نیست با کسی نمیتونم خودم باشم . با کسی نمیتونم حرف بزنم . من فقط میخوام یه گوشه مچاله شم و هیچکس صدام نزنه.