من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی



آدمی ام که کلا  خیلی  خودمو قضاوت میکنم  و خیلی وقتا با مقصر دونستن خودم در مشکلاتم  احساس ارامش میکنم چون  فکر میکنم با این پیش فرض اگه من تغییر کنم مشکل قابل حل میشه  و حس بد تحت سلطه قرار گرفتن رو کمتر دارم . ینی میگم تهش من باید بخاطر خودم یه راهی پیدا میکردم  . ولی  یه جاهایی هم تو خلوت خودم میبینم هیشکیو جز خودم نداشتم . لااقل احساسم همیشه این بوده از خردسالی تا حالا. همیشه در جدال برای اینکه هی چتونه شماها خانواده منین پس چرا آزارم میدین. دلم برای شش سالگیم که معلوم نیس چرا اونقد غمگین بود می سوزه . دلم برای نوجوونیم که معلوم نیس چرا مامانم اونقد اذیتم میکرد می سوزه ‌ . نمیدونم تو اون برحه از زمان چرا طوری رفتار میکرد که انگار داداشام بچه های واقعیش هستن و من بچه ی هووش .  دلم برای خود الانم می سوزه که اگه به بابام بگم از وضعیتی که تو زندگیم درست کردی افسردگی گرفتم  و خیلی وقتا دارو مصرف کردم ، نه تنها تغییری تو تصمیماتش میده بلکه  اندازه یه ارزن  براش مهم نیس .همه ی اینا برای گذشته س و سپری شده  اما الان ... هیشکی براش مهم نیس من این گوشه افتادم ولی همه دوسم دارن ! اینه که آزارم میده، این که دوسم دارن !