درد های جسمی در بدنم در حال حرکت هستن . چپ راست ، راست چپ ، بالا پایین ، قطری ... تمام رشته اعصاب بدنم در حال معرفی خود هستن. جسمی ، روانی، وضعیت خانواده ... شاید هیچ چیز سر جای خودش نیست یا بهتر است بگویم سر جای خوبی نیست و یا حتی سر جای سابقش نیست. در یک خانه ی کوچک شلوغ در حال تعمیر با اعضایی که از هم کینه دارند و دائم مشغول مجادله و آسیب به سلامت هم هستند ، در یک بیابان زیستن همه ی ما را فرسوده کرده است .دوست دارم بگویم همه مان را ...شاید اینطور بهتر است که من در این فلاکت تنها نباشم . امروز مهری درد شدیدی داشت و ناچار شدیم به کیلینیک ببریمش. سه تا آمپول خورد با یک مسکن. درد از گریه ی بسیار ، از غم فراق ( فراغ؟) بسیار کسی که دیگر نیست . شاید خوشبخت ترین ما در حال حاضر. وقتی برمیگشتیم احساس کردم از پشت گوش راستم تا مچ دستم در حال فلج شدن از درد است . تیمسار بی نهایت به من فشار وارد کرد. ان مرد که زبانش را نمی فهمم. به طرز ناعادلانه ای همه ی این دیوهای آزاردهنده ی مفلوک زندگی سگی ام را دوست دارم و از این مهم سخت رنجورم .اما چیزی این وسط تغییر کرده است. از ناملایمات مکرر کرخت شدم و اندوه کمتری دارم به جایش شاید خسته باشم . و کمی خشمگین . و کمی ... شاید از کرختی بسیار امید به بار می آید ... نمی دانم.
پ.ن: بسیار خشمگین.
پ.ن: بی تفاوتی به بار می آید.