من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی


میخواهم راستش را بگویم . به هیچ کس هیچ حسی ندارم . هیچ حسی. به هیچ کس و هیچ چیز .نمیتوانم با جمع دختران ذوق زده برای شرینی یک هاپو همراهی کنم ‌‌ . کلمات به سختی از دهانم خارج میشوند و زمانی که از آن  دالان تاریک بیرون می آیند همگی فلج هستند انگار یک معلول ذهنی دارد حرف میزند . من به کمک احتیاج دارم و سر خانواده ام شلوغ است پدرم مشغول دورهمی با پیرمردها در باغچه های اطراف شهر است ( به هر حال باید جوانی کند) و مادرم ریاست یک دارالایتام را پذیرفته که سرپرستی مرا قبول نمیکند . برادرم مشغول رها شدن از ماست و آن یکی هم مشغول خودکشی . من هم یک لیوان آب نمک اشباع هستم که هر از گاهی هم میزنندم اما حل نمیشود.