من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی



بعضی وقتا مهری  پیشم گریه میکنه . اغلب زمانهایی  که منت تیمسار بهش سنگین اومده.  اگه بگی اندازه ی یک سر سوزن   از گریه ش تحت تاثیر قرار بگیرم ، نمی گیرم .  چی شد که اینطوری شد طولانیه . از بیرون خیلی بد به نظر میرسه که اشک مادر ادم دربیاد ولی هیچ حسی نداشته باشی . ولی قصه ش طولانیه  و شما خبر ندارین  و منم  توانشو ندارم  جزئیات پروسه بی اهمیت شدن  رو  شرح بدم .  

ولی الان خیلی بی ربط میخوام یه حرف مفتی بزنم. در واقع ربط داره  اما  ربطش با شماست .

 یه روز  خیلی سال پیش وقتی  بعد از کلاس با دوستم  اومدیم  تو محوطه دانشگاه ، مادرم زنگ زد به موبایلم . جیغ جیغ به معنای واقعی کلمه ... پرخاش کردم و خداحافظی کرده یا نکرده تلفن رو قطع کردم  . با تلفن همراهی که برام تهیه کرده بودن این امکان رو به خودشون داده بودن که هر لحظه بتونن  به  اعصاب و روحیه ام دسترسی داشته باشن . دوستم  با سرزنش بهم گفت ادم با مادرش این طور حرف نمیزنه . دوستم شخصی  بود تحت پوشش بهزیستی  و خانواده و والدین از دید اون  موجودات شاخ دار رویایی بودن . البته که شاخ دار بودن ، چرا که نه؟ واقعا شاخ های بزرگی داشتن . ولی  اون حتی نمیدونست  من پشت خط چی شنیدم شاید اگر هم میدونست رویای خانواده اونقدر براش بزرگ بود که اهمیتی نداشت . 

و حالا شرح مکالمات ما  یا در واقع جیغ جیغ یک طرفه مادرم  :  آیا تو به خواهرزاده ام  اجازه  دادی دست به رژ لب  صورتی من بزنه؟ قبل اینکه جوابی بدم و فرصت کنم دهنم که از تعجب باز شده  رو ببندم ، رگباری ادامه داد " چرا اجازه دادی کسی به دراور من دست بزنه؟ " 

از جزء جزء  مکالمه یک طرفه ش همزمان عصبانی و متعجب بودم.  شاید اگر شما بودین همچین خاطره ای رو هزار سال با خودتون حمل نمیکردین  اما من اینطورم چون دکمه ی فراموش کن یا دکمه ژنتیکت رو تغییر بده ندارم  . با اینکه رژ لب چیزی بود که یک بار هم در عمر جوانی ام تا اون لحظه به خودم اجازه نداده بودم یکیش رو داشته باشم  اما کاملا واقف بودم حتی توی خونه ی ما هم  چیز ارزشمندی برای اینهمه عصبانیت  و سوال جواب من نیست. بذارین بهتون بگم یک رژ لب ایرانی My بود  با اون بوی  سربش . در مرحله ی بعد چرا از من عصبانی بود؟ مگر نه اینکه من توی دانشگاه بودم  و خواهرزاده  ش توی خونه مون بود؟  یعنی اون دختر احمق تلفن زده  از من اجازه گرفته که از رژ لب صورتی  خاله ش که تو آشپزخونه مشغول کار بود استفاده کنه ؟ مگه نه اینکه خواهرزاده ش همیشه عزیزتر از من بود پس چرا الان طوری رفتار میکرد  انگار  عزیزکرده ی من خرابکاری کرده؟  چرا قبل اینکه جواب بدم محکوم میشدم ؟ چرا باید توی دانشگاه از همه جا بی خبر ، یک زن عصبانی  منو راجع به رژ لب صورتی فوق سری  My سوال جواب کنه و سرم داد بزنه؟ 

 اینها چیزایی بود که دوستم نمی شنید  و حتی نمی فهمید . برای اون داشتن بابایی مهم بود  که با ماشینش ما رو تا روستای شورورز ببره  و وسط راه دائم  ما دو  دختر جوان رو دعوا کنه که چرا قبلا  با گوشی های فکستنی بدون  جی پی اسمون مسیر دقیق  تری از این روستا رو پیدا نکردیم ؟  باورتون بشه یا نشه واقعا داشت  بهش خوش میگذشت در حالیکه من توی دلم ناراحت بودم که دوستم بابا  نداره  و بابای من داره  باهاش بداخلاقی میکنه .  این همه  ور زدم نمیدونم چرا ولی خواستم بگم  هم از جزئیات خبر نداریم هم  ادمهای متفاوتی هستیم  برای همین  بذاریم ادما تو چهارچوب خودشون  رنجشون رو سپری کنن مگر اینکه داستان گفتن بلد باشیم  .