اجازه بدهید حداقل این قسمتش را منتشر کنم که نکند خدا راستی راستی با من مشکل شخصی دارد؟ که این آدمهای عجیب غریب را همش تو ی کاسه ی من می گذارد ؟
واقعا؟ واقعا خدا نشسته از مغزش کار می کشد که امروز چطور یا به وسیله ی چه کسی این آدم را ناامید کنم؟
مطمئنم این بار قبلش معجون پسته و شیر موزعسلی چیزی زده بود . کارش حرف نداشت. معجزه ی این بارش این است که دهانم را دوخته . اما شاید بالاخره باز شد. یعنی میخواست چه چیز را یاد بگیرم ؟ هرگز به احدالناسی اعتماد نکن ؟ آسته برو آسته بیا و مثل دزدها صورتت رو بپوشا ن و مراقب اثر انگشتت روی اشیاء و ... و دیگر چیزها باش ؟
من فقط در شوک بدی فرو رفتم . آدم اینطور مواقع باید به چیزی ایمان داشته باشد تا سرپا بماند.یا کسانی را داشته باشد . شاید بهتر باشد سری به برادرزاده ام بزنم . تنها موجودی توی دنیا که فعلا مرا دوست دارد و حاضر است با کمی اغماض حتی تختش را به من بدهد و خودش روی زمین بخوابد . مهری همیشه بر این عقیده است که خواهر برادر گوشت هم رو میخورن اما استخوان هم رو دور نمیندازن . به یک همچین چیزی دارم باور پیدا میکنم اما نمیخواهم باور کنم . قبلا باورهای دیگری هم داشتم که نابودی اش را به چشم دیدم .دیگر هیچ چیز را باور نمیکنم . شاید این بهترین کار برای آدمهای بی ایمانی مثل من باشد .