همیشه سعی میکردم پدرم رو توجیه کنم که باید امیدوار بود تا کمکش کرده باشم با افسردگی ذاتی اش مقابله کند و هم او و هم ما زندگی راحت تری داشته باشیم اما برای بار اول احساس حقیقی ام رو به او گفتم . در مقابل توصیه دستوری اش برای داشتن حس زندگی ، به او گفتم زندگی به درد نمیخورد و اتاق رو ترک کردم . وا دادم . حتی امیداورم صداقتم را باور کرده باشد !