من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی



چونکه از عملکردم  در روز  زن  رضایت داشتید و حتی  سعی کردید  چند دانه فندوق  به این  سنجاب  امتیاز مثبت  بدهید  باید بگویم  در آن روز یک  لباس نو  هم  پوشیدم  . و حالا  که در یک روز تاریک  و  بارانی  ،  سست و  مریض احوالم  و تنها  در خانه ،  میخواهم  بدون اینکه  افسرده تان کنم  شما  را  با  خودم  همراه  کنم و  به خانه ی مادربزرگم برویم. البته تقریبا همه میدانند  نمیشود  بدون  افسردگی به آن خانه ی غمزده رفت  اما  من به گذشته ای میروم  که هنوز میشد  در خانه ی مادربزرگ شاد بود. وقتی  که من  کودک بودم  مادربزرگم  یک حیاط  جادویی  داشت،  پر از  درخت ،  و  از درختانش  الماس  و  جواهرات  دیگر  آویزان بود و بشکه های  فلزی بزرگ  ، اسب های غول پیکر و قوی  ما بودند که بر آنها سفر میکردیم  و  در میانه ی راه  در  خانه ی درختی  روی درخت  انجیر استراحت  میکردیم . ظهرها  صدای موسی کو تقی کسل کننده ترین صدایی بود که میشنیدم  و در  این اوقات  ما زیر درخت ، موکت پهن میکردیم و به خاله بازی مشغول میشدیم. خوش میگذشت .   شوخی  که  نبود! هر بار ،  مادربزرگ  یک  کیسه  ی بزرگِ آبنبات  ترش ، پشت پرده ی  اشکافِ اتاق  دوم  میگذاشت . برای  ما  می خرید ، مخصوص ما . دیگر خبر از هیچ هله هوله ی دیگری نبود . مادربزرگم  در  دیگ بزرگی  رب میگرفت و گاهی  از گرسنگی و اشتیاق  نان و رب می خوردیم  و بازی می کردیم . زمانی  که آنجا بودم هیچ غم  و غصه ای نداشتم تا به خانه برمیگشتم  و اندوهم را از سر میگرفتم  . صبح ها در سرمای  زمستان  بهترین صبحانه ها  را  در منزل مادربزرگم خورده ام . صبحانه ی همیشگی  و مختصرِ  پنیر ، خیار ، کره و مربا با چای شیرین و نانی که روی  بخاری  گرم شده و بو  کرده ، پشت  پنجره های  قاب  چوبیِ  بخار گرفته  . مادربزرگم  کنار باغچه ظرف میشست  و  من صدای  خود هفت ساله ام  را می شنوم  که بعد از خوردن  ماکارونی  چرب و چیلی  در بشقاب  رویی  به او میگفتم   "ته بشقاب  را  حسابی تمیز کرده ام  تا مجبور نباشی  بیرون  بشوری "   و مادربزرگم  بخاطر  این حماقتم  قربان صدقه ام رفته بود  . دلم  خیلی  میخواست سرم را  روی پای  مادربزرگم میگذاشتم  اما  می دانم گریه خواهم  کرد  و آن پیرزن بیچاره  ناراحت میشود .