صبح بدی نیست، هوا خنک است و میشود از کمی افتاب چشم پوشی کرد. تیمسار چند روزیست دچار افسردگی شده ، قرص میخورد و دائم خواب است ولی امروز شانس با همه ی ما یار بود و اندکی انرژی در من وجود داشت تا از آن حال نجاتش دهم و این شد که الان در تدارک پیک نیک رفتن با یک پیرمرد تنها و زهوار در رفته تر از خودش است . وقتی چنین ظرفیتهایی اطرافتان وجود دارد چرا از آن استفاده نمیکنید ؟ تو تنهایی ، اون تنهاست ، خب همدیگر را از این تنهایی نجات بدهید . میخواهم بگویم نمیدانم چه چیز یا چه کسی ( شاید حتی شما ) باعث ایجاد اندک انرژی در من شده بود ، اما بدانید که امروز حداقل سه نفر را نجات داد، من و آن دو پیرمرد را . تا در ادامه ی روز چه پیش آید. آدمیزاد وقتی تنهاست با خودش گفت و گو میکند . فکرش زیادی نشخوار میکند . چند وقتی دورم شلوغ تر بود و این مسئله را بیشتر حس کردم . اما راستش من تنهایی را به حضور آدمهای دو رو و سمی در زندگی ام ترجیح میدهم .
این روزها دارم به داشتن یک دفتر برنامه ریزی فکر میکنم . کتابی هم در این زمینه دارم میخوانم که فکر میکنم اگر چندتا کلیپ آموزشی در یوتیوب نگاه میکردم کارایی بیشتری داشت. این کار قرار است به من کمک کند . میتوانم با سرو سامان دادن به ذهن شلوغم، لااقل تصمیم بگیرم چطور بمیرم؟ این به این معنا نیست که حکما میخواهم بمیرم ، منظورم این است با این شلوغی حتی عرضه ی مردن هم ندارم . به معنای واقعی آن .