در کنار هر زیبایی ، یک زشتیِ تخم سگِ نجاست گونه ای ( معذرت میخوام خواستم کاملا قابل درک باشه) وجود داره که نمیذاره هیچ زیبایی ای به چشمم بیاد . طبیعت نسبتا زیبایی اینجا وجود داره اما فقر و ثروت خیلی ناجور و آزاردهنده کنار هم قرار گرفتن . ویلاهای زیبا که ویوی منازل ما فقیر فقرا رو گرفتن و بهمون پشت کردن و سهم ما شده دیوار آجری بی ریختِ بی مجوز خونه ی همسایه ، یک خانواده ی آشفته ، واق واق سگ ها و شغال ها و عربده ی آدمای موقتا خوشحال که یه آخر هفته ، یه آخر شب، اومدن خارج از شهر سیگاری دود کنن یا نهایتا چیپس و بلالی بخورن به یاد کباب . بالای پشت بوم نشستم و دلشو ندارم برم تو خونه و چراغای روستایی رو از دور میبینم که تو روزگاری توش به جنون رسیده بودی . حالا از این تاریکی و سکوت میترسم . شهردار پدسگ تمام شهر رو چراغونی کرده ولی اینجا خاموشیه . مجددا دارم شبها احتیاج به قرص خواب پیدا میکنم . در و دیوار داره می خورتم .