حالم هیچ خوش نیست . روی دست خودم موندم و گنگ و گیج و پوچم و دستم به هیچ جا بند نیست . من فقط دلواپس وحشت مادرم هستم در اون لحظه که منو ببینه در حالیکه از اون میله تاب میخورم و اون لحظه هیچوقت براش تموم نشه . یه عزیزی میگفت بعضیا تو وبلاگاشون ناله میکنن و حرف آموزنده ندارن. راستش من نمیدونم شما چند درصد زندگیتون حالتون بد بوده و چقدر تونستین گوش شنوایی یا دل همراهی پیدا کنین ولی من از اول طفولیتم ناخوش احوال بودم و از اول هم موجودی غیر قابل درک برای همگان بودم و هیچ کس رو هم نداشتم که شنوای من باشه و اگر معدودی بودن بعدها باعث پشیمانی شدن و من دیگه خیلی از پشیمونی میترسم . من آدمی نبودم بتونم خودمو خیلی بروز بدم ، من اینجا ناله کردم و تو روی آدمای زندگیم اغلب خندیدم جز در موارد عود شدید افسردگی مثل همین چند ماه پیش که با هیچکس حرف نمیزدم و از اتاق بیرون نمیومدم ( اگر چنین چیزی رو به کسی بروز ندادم یعنی احساس درک متقابل نداشتم ) با این حال حس میکنم الان که خودمو تو اتاق حبس نکردم حالم به مراتب بدتره . ممکنه بخندم ممکنه سر به سر مهری بذارم ولی حالم خوب نیس. پس فردا که به دیدن دوستم برم کلی درد و دل میکنه و من چرت و پرت میگم و میخندم اما حالم خوب نیست ! در این وقت شب که در سیاهی فرو رفتم خودم رو در تمام حجم اتاق تنها می بینم و اونقدر از خودم میترسم که در تلاشم زودتر بخوابم و از شری که ممکنه از خودم بهم برسه در امان بمونم . درکش برام سخته که آدمها چطور راجع به افسردگی حرف میزنن بحث میکنن و اطلاعات ، تجربه و راهکارهای خودشون رو میگن .تهش که چه ؟ اینا چیزایی نیستن که حل بشن . پوچی چیزی نیست که وقتی وارد ذهن آدم شد با قرص و مشاوه ازش بیرون بره . پوچی شبیه یک اندیشه س و فقط با اندیشه ی دیگری ممکنه از بین بره. روزی روزگاری این وبلاگ رو ساختم که حرفهام خفه ام نکنه . برای همین ببخشید که من در این وبلاگ حرف آموزنده ای نداشتم اما به هر حال امیدوارم عبرت بوده باشم .