من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی


حالم هیچ خوش نیست . روی  دست  خودم  موندم و گنگ و گیج و پوچم  و دستم  به هیچ جا بند  نیست . من  فقط دلواپس  وحشت   مادرم  هستم  در اون لحظه که منو ببینه در حالیکه از اون میله تاب میخورم   و  اون لحظه هیچوقت براش تموم  نشه .  یه عزیزی میگفت بعضیا تو وبلاگاشون ناله میکنن و حرف آموزنده  ندارن. راستش من نمیدونم شما چند درصد زندگیتون حالتون بد بوده و چقدر تونستین  گوش  شنوایی یا  دل همراهی پیدا کنین ولی من  از اول طفولیتم  ناخوش احوال  بودم  و  از اول هم موجودی  غیر قابل درک  برای  همگان  بودم  و هیچ کس رو  هم نداشتم  که شنوای من باشه و اگر معدودی بودن  بعدها باعث پشیمانی    شدن  و من  دیگه  خیلی  از پشیمونی میترسم  .  من آدمی نبودم  بتونم خودمو  خیلی  بروز  بدم ، من  اینجا ناله کردم و  تو روی آدمای  زندگیم  اغلب خندیدم   جز در موارد عود شدید  افسردگی مثل همین چند ماه پیش که با هیچکس حرف نمیزدم  و از اتاق بیرون نمیومدم ( اگر چنین چیزی  رو  به کسی بروز ندادم یعنی  احساس  درک متقابل نداشتم )   با این حال حس میکنم الان که خودمو  تو اتاق حبس نکردم  حالم  به مراتب   بدتره .  ممکنه بخندم ممکنه سر به سر مهری بذارم ولی  حالم خوب نیس.  پس فردا  که به دیدن  دوستم  برم  کلی  درد و دل میکنه و من چرت و پرت میگم  و میخندم اما  حالم خوب نیست !  در این وقت  شب که در سیاهی   فرو  رفتم   خودم  رو   در  تمام  حجم  اتاق  تنها  می بینم  و  اونقدر  از خودم  میترسم  که در  تلاشم  زودتر  بخوابم  و  از  شری که ممکنه  از خودم بهم برسه در امان بمونم  .  درکش برام سخته که  آدمها  چطور  راجع به افسردگی  حرف میزنن بحث میکنن  و اطلاعات ، تجربه و  راهکارهای  خودشون  رو میگن .تهش که چه ؟  اینا  چیزایی  نیستن  که  حل بشن  . پوچی  چیزی نیست که وقتی وارد ذهن آدم شد  با قرص و مشاوه ازش بیرون  بره . پوچی شبیه  یک  اندیشه س و فقط با اندیشه ی دیگری ممکنه  از بین بره.  روزی  روزگاری  این وبلاگ  رو  ساختم  که  حرفهام  خفه ام نکنه .  برای  همین ببخشید که من در این  وبلاگ  حرف  آموزنده  ای نداشتم  اما به هر حال امیدوارم عبرت بوده باشم  .