من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی

استخر نبشتn+1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سَندرُم رختخواب یا همون وقتِ خواب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دیگه چی داریم بگیم؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اسمش کابوسه؟



شما هم خواب مرگ عزیزانتون رو  دیدید؟

دیشب خواب بدی دیدم.

خیلی بد.

خیلی واقعی!

طوریکه احمقانه دنبال یه چیزی میگشتم که بم ثابت بشه این خوابه! انگار تو چندتا لایه پرت شدم تا مرحله به مرحله اون واقعیت ! تبدیل به خواب شد!

یه تخت مریض خالی با ملحفه های به هم ریخته روش  ٬ تو دالان خونه مادربزرگم و من که دنبال بابام میگشتم........و آدما ....پسربزرگه فقط بهم نگاه میکرد و هیچکس جواب منو نمیداد اما من با تخت خالی همه چیو فهمیده بودم. اون تخت خالی رو که دیدم یخ کردم.هی جملات بابام تو سرم میچرخید روزی که دوربینارو بهم داد!

کم کم وسایل من رو برای خودت جمع کن....

بعدش بیدار شدم و فهمیدم خواب بوده اما دوباره خوابیدم و خوابای بی سر وته دیدم.


بابا همیشه باش

عیدتون مبارک





میلاد  رسول مهربانی   و امام جعفر صادق رو  به همه اونا که باید ٬ تبریک میگم






رام الله فلسطین





لبنان




مالزی



پ.ن: اونترنتم مشکل داشت دیر شد...



for one more day


for one more day   اسم کتابیه که قرار بود تیمسار بخونه اما من زودتر تمومش  کردم.

برام خیلی جالب بود. خیلی آدمای شبیه من باید یه بار یه همچین کتابی بخونن. مخصوصا کاش لوسین میخوند.

داستان یه بیسبالیسته که یه آدم شکست خورده ست  که بعد از بیکار شدن و فاصله گرفتن از اهداف و آرزوهاش که درواقع آرزوهای پدرش بود٬ بیکار ٬ افسرده والکلی میشه و تا جایی پیش میره که همسر وتنها فرزندش اونو ترک  میکنن و یه روز که عکس عروسی دخترش رو دریافت میکنه  متوجه میشه به عروسی دخترش دعوت نشده و خیلی داغون میشه .مادرش مرده و اون همیشه خودش رو بخاطر اینکه موقع مرگ مادرش پیشش نبود ودرواقع اونو پیچونده بود مقصر میدونست.

تصمیم میگیره زندگیش رو در شهر کوچیک زادگاهش  تموم کنه. اما توی راه مست میکنه و تصادف میکنه........

خلاصه اتفاقاتی میوفته که اون میتونه یک روز عادی رو با مادرش ٬ مادر مرده اش بگذرونه ! و خیلی حقایق از زندگی مادر وپدرش (که جدا شده بودن)بفهمه و حرفای فروخورده ای رو به مادرش بگه.

پدر و مادر چیک بنه تو (بیسبالیست) اختلاف مذهبی عمیقی داشتن و خیلی اختلافای دیگه......هم کفو نبودن.عین تیمسار و مادرم.

مادرش طرفدار تحصیلات بود و پدرش میخواست اون بیسبال بازکنه و حسابی مشهور بشه.

وقتی چیک بنه تو پسر بچه بود و هنوز با هم زندگی میکردن  پدرش به اون گفت: تو میتونی پسرِ مامان یا پسرِ بابا  باشی اما هردوش نه!

چیک پدرش رو انتخاب کرد.

تو هر زندگی ای که پدر و مادر اختلاف عقیده بسیار داشته باشن همینه.اونا هر کدوم توقع دارن که تو تفکر اونو بپذیری نه والد دیگه رو! و هر کدوم تورو یه سمت میکشن طوری که گیج و سردرگم و کلافه میشی.طوری که دیگه هیچوقت نمیفهمی خود واقعیت کدوم بود؟

وقتی این کتابو خوندم متوجه حقایقی درباره زندگی خودم شدم.

چیک میگفت آدم دنبال جلب نظر اون والدی هست که جلب نظرش و جلب محبتش سخت تره. و اینطوری شد که چیک  در تلاش برای جلب نظر پدرش خیلی جاها ارزش محبت مادرش و حمایت اون رو ندید.خیلی جاها مادرش رو یه جورایی به تمسخر گرفت.


جلب نظر مادرم برای من سخت بود چون من یه رقیب داشتم که اون برادر بزرگم بود.از طرفی پدرم به خاطر اخلاق  غیرقابل پیش بینی و تندش طرفدار نداشت توی خونه. درحالیکه قلبا منو و برادرامو خییییلی دوست داشت...........


نمیدونم تا چه حد منظورمو رسوندم .راستش اصلا  نمیتونم مثل بعضیا صبر کنم تا وقتی که بتونم منظورمو برسونم با یه پست سروکله بزنم من همینقدر بلدم.





عاقل بازی




توی یه سال اخیر که اوج کشمکش خونه ما بود فهمیدم که تو رابطه تیمسار ومهربانو ٬ من خییلی مُهمم!

توی آشتی کردنا و کوتاه اومدناشون من مهمم.ناراحتی من مهمه . این که خودمو  یادشون بندازم مهمه. چون یادشون میاد که اشتراکاتی دارن که بچه هاشونن و یادشون میاد که روزی با عشق بچه دار شدن هرچند که الان اختلاف عقیده داشته باشن اون چیزی که مهمه پیدا کردن نقاط اشتراکه.

درسته که من تنها فرزند این خونه نیستم  اما من تنها کسی هستم که احساساتم رو نشون میدم وقتی غصه میخورم دستم رو میشه بی حوصله میشم ساکت میشم.

فهمیدم بروز دادن احساسات مهمه.وگرنه آدما کف دستشون رو بو نکردن.

من میتونستم توی این یه سال هم به روندی که دوست داشتم ادامه بدم  . بی تفاوتی محض!   اما ضرر میکردم چون ذاتم بی تفاوت به هیچی نیس و از درون داغون میشدم و هیچ کمکی هم به زندگیمون نمیشد.

توی جدل های پدر مادرم تونستم چیزای بیشتری درموردشون بدونم درباره شخصیتشون و نقاط قوت و ضعف  هر کدوم. و  از این توهم  که همیشه پدرم مقصره بیرون اومدم و بت بی عیب و ایرادی که از مادرم ساخته بودم توی ذهنم از بین رفت و این هم برای من هم مادرم و هم پدرم بهتر شد. قدرت درک و تحلیلم بالا رفت و تونستم در کنار احساسم از منطقم هم کار بکشم.گل بی عیب وجود نداره و فهمیدم که مادرم هم یه انسانه و اونم خطا میکنه و بابا یه هیولا نیست بلکه دل خیلی صافی داره اما بعضی رفتاراش بده.مث شرِک.


پ.ن۱:

دیشب  من خرس گنده با مهربانو وتیمسار توی تختشون  دراز کشیدم و فقط درباره من حرف میزدن و من اونقدر موندم که در حضور من خوابشون بگیره و فرصت نکنن با هم اختلاف اییییجاد کنن

 


مزاحمت نوامیس مردم



از روی یک مغازه شماره اش رو برداشتیم .فکر کنم چوب موب میفروخت بعد بسته بود ماهم دنبال یه جنس  خاص میگشتیم که قبلا اونجا دیده بودیم واسه همین شماره اش رو تو گوشیم سیو کردم.بعدش این گوشی من گاهی زیر دست و پا میره و همینطور چرت وپرت میفرسته واسه این و اون. الانم تو دستم بود نمیدونم حواسم کجا بود که دیدم داره پیغام میفرسته واسه کنسل کردن دیر شده بود.فرستاد دیگه به همون شماره.فوری هم جوابش اومد.با خودم گفتم وای خدا الان پرسیده شما و......؟

بعد دیدم نوشته "ت"  . تعجب کردم نگاه کردم دیدم منم فرستاده بودم " ب"

یه حسی ترغیبم میکنه کل حروف الفبا رو یادش بدم


کریسمس مبارک









کریسمس رو به همه اونا که باید ٬  تبریک میگم

امیدوارم تو جوراباتون پر هدیه باشه


 ازوقتی یادم میاد برای این ایام برای دوستان مسیحی وغیره تلویزیون یه انیمشن پخش میکرد که هنوزم همونه لطفا یه مقدار بیشتر به این عزیزان  توجه کنید و به عیدشون احترام بزارین...

کریسمس رو دوست دارم چون شاده‌  ٬ چون پر از رنگه و از همه مهمتر  چوووون بخش عظیمی از این کره خاکی  تو این روز شریک  هستن و به نوعی وجه اشتراک کشورهاست وبه نظرم خیلی مهم نیست که با اسلام ارتباط مستقیم نداره  بلکه این مهمه که ما مسلمونا مدعی هستیم که حضرت عیسی رو مثل پیامبرای دیگه دوست داریم و .......و چرا نباید زادروزشون رو تبریک بگیم؟

خلاصه که دوست دارم یه روز تو کشورم اینهمه رنگ  رو همه جا ببینم.

از اینا هم میخوام:



هنر داشته باش درست کن.والا.

اگه یه روز با همچین صحنه ای روبه رو شم درجا مُردم:



البته اگه مال من باشه


یکی از فانتزیام این بوده که یه بار پاپانوئل شم.

اینجوری:


صبر کن ببینم....پاپانوئلا  از جیب خودشون که خرج نمیکنن نه؟ ینی میگم  کم  که نیستن ندارم  خب


الهی دورش بگردم:



تمام



بعدا نبشت: من حساب کریسمس رو از سایر مناسبتهای خارجی جدا میدونم چون یه جورایی جهانیه و خیلی هم مذهبی نیست.

یه بهونه س واسه شادی و دورهم بودن.

اصلا مخالفتی با ترویج  مناسبتها و جشن های  ملی ندارم اما خب اهمیت داده نمیشه. یه سری که فقط چسبیدن به مناسبتهای مذهبی و هر نوع جشن دیگه ای رو 

کفر یا  قرتی بازی میدونن یه سریا از اونم بدتر٬ از تو مذهب هم فقط گریه زاریشو دریافتن. یه سریا  از اونام بدتر بعد روضه بزن و بکوب راه میندازن تو مجلس.

ینی هیچی سرجای خودش نیست.

بعدم توشرایطی زندگی میکنیم که برگزاری جشن های زرتشتی که مربوط به ایران باستانه به مراتب حاشیه ساز تر از برگزاری  جشن سال نو میلادیه!

مردم پوسیدن شادی میخوان .بفهمین لطفا!

اینا رو گفتم صرفا واسه اینکه حسابمو از بعضیا جدا کنم.



مردی را تصور کنید که ابتدا گوشها و سپس سرش را میجنباند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خاطره بازی

من ولوسین اینطوری بودیم

لستر

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند
به لستر گفت : یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به 46 یا 52 یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
5 میلیارد و هفت میلیون و 18 هزار و 34 آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند
عشق می ورزیدند و محبت می کردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق می زدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!




این عذاب وجدان لعنتی



یه وبلاگی رو خوندم که نوشته بود میدونه با تمام تلاشی که میکنه ٬  بالاخره یه روزی به همسرش خیانت میکنه......

ینی این فکر ولش نمیکنه.....

اینجا تنها جاییه که میتونم بگم.

به فعل خودکشی فکر کردم .به اینکه ممکنه فکر میکنم.ینی به اینکه آدم میتونه اینکارو انجام بده.

این به معنی نیست که من خودکشی میکنم.و یا اینکه نمیکنم.فقط قبلاترها آدمی نبودم که با این چیزا فکر کنم.ولی الان  گاهی وقتا فکر اینکه یه روز تموم میشه آرومم میکنه.خوبی ابدی نبودن اینه که کلیه.هیچ چیز ابدی نیست.

راستش حتی اگر روزی واقعا بخوام این کارو انجام بدم هم احتمالش خیلیییی کمه بتونم. به نظر من این کارباید با اسلحه انجام بشه و اونم با یه شلیک به سر.هم سریع بودنش مهمه هم اینکه مغزم آزارم میده.فهمیدنم آزارم میده دلم میخواد یهو از کار بایسته.

فقط دلم میخواد خودمو یه جوری پاک کنم.یه جوری از زندگی همه ٬ از یاد و خاطرشون  پاک شم. مثل فیلم " درخشش ابدی یک ذهن پاک".

دلم میخواس بابام دختری به اسم من نداشت.یه روز هرچی مربوط به من میشد رو میریختم  تو چندتا جعبه و میدادم به اون آدما تا منو از ذهنش پاک کنن.از ذهن مهری لوسین و حتی پسر بزرگه.اون وقت به آدمای بعد خودم فکر نمیکردم و تمام.

دلم نمیخواد اگه عمری بود روزی روزگاری برگردم واین پست رو بخونم.


پ.ن۱: فقط خواستم بگم رو دلم نمونه قرار نیس هیچ اتفاقی بیوفته.

پ.ن۲:بابام دنبال مدارکش میگرده اما دفترچه بیمه شو پیدا نکرد.

پ.ن۳:مادرم خیلی قویه

پ.ن۴:من خوبم وامروز شاید برم مهمونی





امشب دیدنش سخت بود



گفته بودم  که مهری فقط سریال برگریزان رو دنبال میکنه......

اگه امشب برگریزانو دیدین......ما یه همچین حالی داشتیم.....طوری آه میکشیدیم و طوری حواس خودمون رو پرت میکردیم که انگار این آینده ماست.....

خدا کنه نباشه.