دیشب داشتم تیمسارو نگاه میکردم که خوابیده بود ....فکر کردم چقدر دلم بغل بابامو میخواد.
داشتم فکر میکردم کاش کاناپه رو باز کرده بود و جا بود میرفتم بغلش میخوابیدم.اما جا نبود و بابا هم دیگه از ما خسته س......
داشتم فکر میکردم با اینکه بیشتر وقتا از بابا بخاطر اخلاق تندش و غیرقابل پیش بینی بودنش به سمت مهری کشیده شدیم اما همیشه فهمیدم آغوش بابا امن تر و محکمتره.همیشه همین حسو داشتم. بابام طوری منو بغل میکرد انگار منو نفس میکشه.
دوربینای جوونیای بابا-وقتی کلاس عکاسی میرفت.
اینارو امشب بهم داد.گفت تمیزشون کن .....کم کم وسایل منو جمع کن که یادگاری داشته باشی
با همه این اتفاقا دستای بابام بوی گندم میده.
خیلی زور زدم دیشب که ....غمگین نشم و مواظب همه باشم...
خیلی زور زدم دیشب که همه چیو فرو بخورم اما........امروز صبح مامان گریه کرد!
و منم الان خیلی گریه ام میاد جلو خودمو گرفتم ونمیدونم کی و کجا دلمو خالی کنم؟
اما باید قوی باشم باید سرد و بی حس بشم.
پاییز........
پاییزِ زیبا......
زیبای لعنتی......دلم تنگت میشه ...
پاییز که میشه به تناسخ ایمان میارم ......
حالا هنوز تا باربندیلت رو ببندی......دلم تنگت میشه....
پ.ن:
پاییز تموم شدی لامصب
خون به جیگرمون کردی عذاب وجدان دارم که امسال اصلا ندیدمت.
سال دیگه اگه زنده بودم.....