همینجا اعتراف میکنم که با وضعی که مشاهده می کنم از ازدواج خعییلی میترسم!
از اینکه یکی بتونه بهم زووور بگه خیلی میترسم!
یکی به این راحتی بتونه.......
اه
الان برام سوالایی پیش اومده و شکایی کردم که قابل گفتن نیس!
آخه چطور میشه? هان? چطور میشه تحمل کرد? چطور میشه احترام نگه داشت?آخه چراااا?
چطور میشه انقدر.........
چطور میشه قلب آدم مچاله نشه?
آخه چرا انقدر آزار?
+ازاین تفکر علیه همجنس زنها واقعا بدم میاد
خودش از شوهرش طلاق گرفت چون سر و گوش شوهره میجنبید ! حالا پسر و داماد خودش همینن
چشم دیدن دامادشو نداره چونکه به دخترش خیانت کرده ولی یه کم طرف عروسشو نمیگیره که پسرش دایم هرز میپره! به دخترش ایراد میگیره که چرا بخاطر همچین شوهری کارشو ول کرده اما به نظرش عروسش زن بی عرضه ایه که پسر هرزه اونو جمع نمیکنه و به راه نمیاره!
گفته بودم یه اخلاق گندی دارم وقتی داغونم شروع میکنم از بی اهمیت ترین چیزا ی احمقانه حرف زدن یا حتی گله کردن اینجور وقتا اتفاقی بسی ناگوارتر در پشت پرده اتفاق افتاده......گفته بودم نه?
یه پست تکان دهنده گذاشته بودم اما خب.......الان فقط پی نوشتاشو میذارم باشه:
پ.ن:
بابامو دوس دارم . هیچ کس نمیدونه چقدر!
پ.ن :
شاید چیزهایی باشه که نمیدونیم و حتی چیزهای بیشتری باشه که نمیدونیم .......قضاوت کنین اما حداقل به درستیش ایمان نداشته باشین!!!
دیگه حتی یادت نیس اون بیرون یه خورشید تو آسمونه که میشه که بری و زل بزنی تو چشماش.
و هر روز صبح دنبال یه بهونه بگردی تا شاید یه برق امیدی بیوفته تو چشمای ماتت....
+ من خوبم