من جین هستم

دیوانگی

من جین هستم

دیوانگی


امروز  دوباره به همان  هایپررفتم . هایپر واقع  در تاریخ  ۸ بهمن . و همان  پنیر کذایی را خریدم  و همان تماس  را  درهمان لحظه  به خاطر آوردم  و همان  " بی خداحافظی " را .  اگر  عوض  امروز  ، فردا میرفتم  میشد  سه ماه.  به  اینها  فکر کردم ،  به  عدد سه که رسیدم  گوشی  را  رها کردم  و با سه انگشتِ چپِ  دست راستم  عدد سه را  به خودم  نشان  دادم  . سه ماه شده  که فلان  با معرفت  ...  و  ماه های  بیشتری هم  می شود .  از خودم  می پرسم   تا  کی و تا کجا و چرا  تمام  آدمها  با تو اینطور  میکنند ؟ مشکل چیست و  خاک  تو سرم  که نمی دانم .


دیشب  تصمیم گرفتم  حتی  یک  ثانیه هم  به افکار  مهلک  قبل از خواب  فرصت ندهم  و یک کلونازپام  انداختم بالا  و  مشغول کارهای پیش از خواب  شدم تا  به قول  تو  قرصم  باز بشه  و همینطور که کرم مرم ها رو  به صورتم می مالیدم  به تو فکر میکردم  که  بالا و پایین زندگی  و زندان  کاری  کرده  بود  که  بدون  قرص نخوابی بعد  یادم  آمد  که جمعه س و  باید ویتامین  ای  بخورم  ، همین کار رو کردم و در حالیکه در موررد  عوارض مصرف  همزمان  کلونازپام و  ویتامین ای  سرچ میکردم  و کورسوی  امیدی  داشتم که شاید  مسمومیتی  چیزی   ...خوابم  برد. صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و  آرام بودم  . اما  هنوز خوشحال نه ! آیا  یک  روزی  میرسد  که بدون این قرص ها آرا م  بود  یا دست کم  با این قرص ها هم  آرام  بود هم  خوشحال؟


دلم نمیخواد اینا  رو  اینجا  بنویسم  ولی  جای  دیگه ای هم ندارم  پس  میتونید  فقط  پی نوشت رو بخونید . 

هشدار  ، ناله : 

طی چند ماه  گذشته دو نفری به من  گفتن  " برو "  که  اگه میگفتن یه لیست  از آدمایی بده  که ممکنه بهت بگن  برو ، اونا ته لیست  که نه، اصلا  تو لیستم نبودن . جزو  احتمالاتم  نبودن . چون  از یکیشون اونقدر  دور  ایستاده بودم  که فکر نمیکردم  اصلا  لازم باشه  برم  ، و به  یکیشون  اونقدر نزدیک  بودم   که فکر نمیکردم  بتونه بهم بگه برو .  بعد  از اون   بلد نیستم چطور  آدم سابق بشم.  بلد نیستم  چطور  محبت  بپذیرم چطور اعتماد   کنم   چطور  باور کنم .  سرد  شدم  یهو .  حس میکنم تو قفسه سینه ام  یه مشت  یخی  ریختن . دو دوتا  چهار تا میکنم  میبینم  آدمی نبوده تو زندگیم  که  یک بار ترکم نکرده باشه . حس میکنم  همه میرن ، مجازیا  حقیقیا . فدای سرم ولی  یه روز میرن  . یکی از اون  دو نفر  بابام بود .  خیلی ازم  عذرخواهی کرد بعدا. رفتارم عوض شد  ولی  چیزی  تو قفسه سینه ام  عوض نشد . خیلی با خودم گفتگو کردم .  که مریضه ، اعصابش خرابه ، که مجبور بود  که نمیخواست  اما نمیتونم درست بشم . بچه ام انگار. نمیتونم اثر رفتار این دو نفر رو پاک کنم .  کله ی صبح پا میشم  چایی  میخورم  چشام  تر میشه . 


پ.ن: جهت  تلطیف  فضا :

بدم  میاد بعد دوش گرفتن لباس قبلی رو بپوشم حتی اگه به فواصل کوتاه دوش بگیرم . از طرفی  یه سری دغدغه محیط زیستی پیدا کردم که دوس ندارم بی جهت از مواد شوینده استفاده کنم برای لباس ها. دوست هم ندارم با آب خالی  بشورمشون . خلاصه .